| | امير -

غنچه از خواب پرید ، و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت : سلام و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت ، گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خزید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت : سلام...

دستمال کاغذی به اشک گفت : قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی ؟ عاشقم ! با من ازدواج میکنی ؟
اشک گفت : ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی !
یک کم از طلای خود حراج میکنی ؟ عاشقم ! با من ازدواج میکنی ؟
اشک گفت : ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی !
تو چقدر سادهای ! خوش خیالِ کاغذی !
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست ! تو فقط دستمال باش !
دستمال کاغذی ، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد
آخرش ، دستمال کاغذی مچاله شد ، مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد ، چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست ! تو فقط دستمال باش !
دستمال کاغذی ، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد
آخرش ، دستمال کاغذی مچاله شد ، مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد ، چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست كه نیست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست كه نیست
آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد
كه در او از مه شادی اثری نیست كه نیست
شاید این قسمت من بود كه بی كس باشم
كه به جز سایه مرا با خبری نیست كه نیست
این دل خسته زمانی پر پروازی داشت
حال از جور زمان بال و پری نیست كه نیست
بس كه تنهایم و یار دگر نیست مرا
بعد مرگ دل من ، چشم تری نیست كه نیست
شب تاریک ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتی سحری نیست كه نیست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شیرینی مرگم شكری نیست كه نیست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست كه نیست
آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد
كه در او از مه شادی اثری نیست كه نیست
شاید این قسمت من بود كه بی كس باشم
كه به جز سایه مرا با خبری نیست كه نیست
این دل خسته زمانی پر پروازی داشت
حال از جور زمان بال و پری نیست كه نیست
بس كه تنهایم و یار دگر نیست مرا
بعد مرگ دل من ، چشم تری نیست كه نیست
شب تاریک ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتی سحری نیست كه نیست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شیرینی مرگم شكری نیست كه نیست
فایلهای PowerPoint در ادامه فراموش نشه نظر هم یادتون نره!!!